یه اتفاق بد
دیروز شنبه 27 شهریور، مثل هرروز سرکار بودم و تا طرفای ظهر هه چیز طبق روال عادی پیش میرفت. تا اینکه... تا اینکه ظهر طرفای ساعت یک و نیم به بعد بود که بابا رضا زنگ زد و خیلی سرآسیمه و تند تند گفت که برسام بینیش خورده توی میز و به احتمال زیاد شکسته و الان داریم میایم دنبالت که ببریمش بیمارستان. واقعا نفهمیدم که چطور بلند شدم و با همکارام هماهنگ کردم و خودمو رسوندم دم در. از دین صحنه ای که قرار بود تا چند لحظه بعد باهاش روبرو بشم میترسیدم. بابارضا رسید. برسام رو که با بینی خونین و گریه های زیاد توی بغلش بود داد بغلم. وااااااای که چقدر دیدن پسرکم اون هم با این وضعیت عذاب آور و سخت بود. باباجون اسماعیل هم همراهشون اومده بود و هر دو خیلی مضطرب و...