برسامبرسام، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برسام مهربان من

یه اتفاق بد

دیروز شنبه 27 شهریور، مثل هرروز سرکار بودم و تا طرفای ظهر هه چیز طبق روال عادی پیش میرفت. تا اینکه... تا اینکه ظهر طرفای ساعت یک و نیم به بعد بود که بابا رضا زنگ زد و خیلی سرآسیمه و تند تند گفت که برسام بینیش خورده توی میز و به احتمال زیاد شکسته و الان داریم میایم دنبالت که ببریمش بیمارستان. واقعا نفهمیدم که چطور بلند شدم و با همکارام هماهنگ کردم و خودمو رسوندم دم در. از دین صحنه ای که قرار بود تا چند لحظه بعد باهاش روبرو بشم میترسیدم. بابارضا رسید. برسام رو که با بینی خونین و گریه های زیاد توی بغلش بود داد بغلم. وااااااای که چقدر دیدن پسرکم اون هم با این وضعیت عذاب آور و سخت بود. باباجون اسماعیل هم همراهشون اومده بود و هر دو خیلی مضطرب و...
28 شهريور 1395

دومین جشن تولد برسام عسلی

دیروز پنجشنبه  4 شهریور بود و جشن تولد من وبرسام عسلی بود. البته تولد برسام عسلی 19 مرداد بود اما بدلیل اینکه بابا رضا سرکار بود اونموقع جشن رو موکولش کردیم به اینهفته و همزمانش کردیم با جشن تولد اینجانب که پنج شهریور یعنی امروزه. خانواده خودم، خانواده بابارضا که از سه شنبه از بروجرد تشریف آوردن منزل ما، عمه سارا و همسر محترم، خاله مریم و بچه های گوگولیش و دایی میثم و خانواده محترم، مهمانان افتخاری جشن ما بودن. امشب به همشون یه حال اساسی دادیم و واسه شام پیتزا سفارش دادیم. مهمانان گرامیمون ساعت ده شب تشریف آوردن چون دایی امین با ماشین رفته بود بیرون و دیر برگشته بود خونه. هدیه جشن تولد هم بابایی صبح بهمراه عمه سارا رفته بودن زیتون و بر...
5 شهريور 1395
1